همه ی این هایی که سرشان با تو می جنگم
فقط تا وقتی معنی دارند که باشی
که هستی
یک آن فکر کن
زبانم لال، خاک سیاه بر دهانم
نباشی!
آن وقت بحث سر یک وری کردن و نکردن گیس هام،
نمایش احمقانه ای بیش تر است؟
اصلا آن وقت به درک که کی روز است و کی شب
به درک که من از این خانه بیرون می روم یا نه
که اصلا بر می گردم یا نه
که هستم یا ...
بفهم این ها را
همه ی بودن من از تو معنی می گیرد
همه ام
حتی
عصیان هام!
پ.ن: خوب ترین حادثه امروز بود ...، نه، اصلا حادثه می دانی ام؟
این که نه می تونی باهاش کنار بیای و نه می شه قیدش رو بزنی...
چنین حالی ام الان!
یک عالمه حرف توی سرم دارم که هیچ کدام به انگشتهام نمی رسند.
یک چیزی تمام می شود ولی هیچ چیزی جای خالیش را پر نمی کند. و بعد دوباره یک چیز دیگر تمام می شود.
این طور که من به گذشته ام چسبیدم هیچ چیز تازه ای راهش را در زندگیم باز نمی کند.
یک چیزهایی را با همه ی قشنگی شان باید مثل قاصدک فوت کنی که بروند و بعد هم هیچ وقت سراغشان را نگیری.
یک چیزهایی را باید بگذارم که بروند، حتی جای خالی شان را هم بگذارم که بروند.
شاید بعدش بشود که باز بنویسم.
شاید بعدش بشود خیلی کارها کرد!
اما نه نمی تونم تا تهش باهات می می مونم ...
چه دردی زیر این پوست سرد هست؟نمی دانم
امروز و این زمستان دلشورگی های خودش را دارد
آدم ها انگار خودشان را گم می کنند، همدیگر را گم می کنند
صبح با آفتاب بیدار می شوی وَ شب، با برف می خوابی و نمی خوابی
آشوب می شود...
دلم، سرم، خیابان های شهرم
شَهرَت
زمستان یک جورهایی خاص است
هوای چشمهایش را دارد
هوای امیدهای خواب رفته، دشنه های زنگ زده
زمستان از آن بغض هایی است، که نمی شود قورتش داد...